سوگند به نام دلربایش
نور است وجود و ابتدایش

با خَلقِ حسن کرد مباهات
در روز ازل، ذاتِ خدایش

آنان که نوشتند کریمش
ما را بنویسند گدایش

بخشید "سه بار" هرچه را داشت
جانِ همه ی خلق فدایش

حقاً که پسندِ قلب زهراست
شد هرکه عزیزِ مجتبایش

هستند تمام انبیا هم
محتاج عطای دست هایش

هم او شده راضی از خدا هم...
حق بوده رضایش به رضایش

چشمان حسین بر لب اوست
وقتی حسن است مقدایش

در معرکه ی جمل که آمد
دیدند به شکل مرتضایش

آن قدر رئوف است که می خورد...
در پیشِ جذامیان غذایش

آن مرد، هر آنچه ناسزا گفت
آخر نشنید ناسزایش

تازه به کرم نوازشش کرد
جا داد به او بینِ سرایش

صد بحر اگر که مدح گویم
یک قطره نگفتم از ثنایش

هفت صفر است آی مَردم...
روز غم و غربت و عزایش

آن قدر بلا به او رسیده
ماندم که بگویم از کجایش

از کوچه نپرسید ازین مرد
یک عمر، شده است مبتلایش

جانسوزتر است داغ زهرا...
از کل غم جهان برایش

یاران مُقربش کشیدند
سجاده و فرشِ زیر پایش

درد است که زهر خورده آقا
از همسر بی مهر و وفایش

خونی شده با سرفه ی سختش
دست کرم و گره گشایش

قاسم به سر و صورت خود زد
خونی شده دید تا عبایش

پا می کشد این مردِ پر از درد
در حجره، به روی بوریایش

آن قدر جگر به دامنش ریخت
تا جوهره رفت از صدایش

بگذار بماند به قیامت
دنیا که نفهمید بهایش

آتش زده بر تمام عالم
لایَوم کَیَومِ کربلایش

گر کرب و بلا همیشه جاری است
صلح حسن است مقتضایش

صد شکر که سنگ ها نخوردند
بر صورت مثل مصطفایش

صد شکر که نیزه ای نیامد
تا قطع کند صوت رسایش

صد شکر نبود خنجری کند
تا بوسه بگیرد از قفایش



مطالب مرتبط