اگر نامه ندادم غير خون اينجا مرّكب نيست
.
پر زخمى ، دل مضطر ، غل و زنجير ، جاى تنگ
همه اينها به جاى خود ، نگهبان هم مودب نيست
.
به كه گويم سر سجاده ام خيلي كتك خوردم
كه اينسان ناحوانمردى ميان هيچ مذهب نيست
.
خلاصه اينكه اين شبها نگهبان بدي دارم
كه حتي دست بردار از سر من نيمه شب نيست
.
لگد خوردم ، زمين خوردم ، دمادم خون دل خوردم
ولي اين چارده سالم ، چنان يك روز زينب نيست
.
نگهبان زد مرا اما ، نگهبان داشت ناموسم
زنى از خاندانم پا برهنه پشت مركب نيست
.
كسى معصومه من را به بزم مى نخواهد برد
شرابى نيست دستي نيست، چوبى بر روى لب نيست
.
تنى دور از وطن دارم ، ولى چندين كفن دارم
شبيه جد عطشانم ، تن من نا مرتب نيست