ببار از دیده، دامن دامن ای اشک

که غم زد آتشم در خرمن ای اشک

که بر این آتشم آبی فشانم

چو خشکیدی تو در چشم من ای اشک

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سَرِ ما

به چه عشق تو را سودا کند دل

که همتای تو را پیدا کند دل

گلی با رنگ و بوی تو نبیند

اگر صد چشم خود را وا کند دل

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سر ما

مگو روح خدا رفت از بَرِ ما

که جان دامن کشید از پیکر ما

خروش از خیل مشتاقان برآمد

که حرف عشق رفت از دفتر ما

دریغا ای دریغا ای دریغا

خدایی سایه ای رفت از سر ما



مطالب مرتبط