دگر سر از پا نمیشناسم
شدم همان آهوی رمیده
نفس نفس کوه به کوه دویده
رضا خودش دست این گدارا گرفته و تا حرم کشیده
گمان کنم خواهرش دوباره برای سلطان مرا خریده
صدای نقاره ی حرم را دوباره با گوش و جان شنیده
دراین هیاهو به چشم خیسم نشسته آوازه بی کلامی



مطالب مرتبط