تو ای قاتل مرا کشتی بیا بنویس با خونم
که از مهمان نوازی های اهل کوفه ممنونم
.
به جای آن که گل ریزند بر سر خیل یارانم
همه کردند در این شهر غربت سنگ بارانم
.
نه بر خود نه برای لحظه ی قربانیم گریم
نه بهر دو کبوتر بچّه ی زندانی ام گریم
.
اگر خونم چکد بر رخ به یاد آل یاسینم
که من اینجا سر قاسم به نوک نیزه می بینم
.
تو که دست مرا بستی ندیدی زخم احساسم
بیا دست مرا بشکن که فمر دست عبّاسم
.
در آب افتاد دندان من و لب تشنه جان دادم
خدا داند همان لحظه به یاد اصغر افتادم
.
هر آنچه سنگ داری کن نثار فرق من کوفه
دم دروازه فردا سنگ بر زینب نزن کوفه
.
لب من پاره شد اما به فکر ضربه ی چوبم
مبادا بشکند فردا دُرِ دندان محبوبم
.
الا ای کوفه من همراه خورشید اختری دارم
میان کاروان آل عصمت دختری دارم
.
فدای دخت زهرا گر شود ماه رخش نیلی
مبادا بر گل روی رقیّه کس زند سیلی
.
شرار ناله ات را بر دل عالم مزن ” میثم “
جگرها پاره شد دیگر از این غم دم مزن میثم