مهربان مادربزرگ، آرام جان مادربزرگ
هم نفس، همراه، همدل، هم زبان، مادر بزرگ
مثل من ذکر همه «یافاطمه یافاطمه» ست
بهترین سنگ صبور کاروان، مادربزرگ
پهلوی آزردۀ ما سهم الارث مادری ست
در حمایت از «ولی» الگویمان مادربزرگ
از روی ناقه شبی گرچه زمین خوردم ولی
من خودم دیدم رسید از آسمان مادربزرگ
از غم تنهاییام صحرا به حالم گریه کرد
بسکه خواندم زیر لب «پیشم بمان مادربزرگ!»
از رقیه، غصه زهرای سه ساله ساخته
با رخ نیلی شدم آخر چنان مادربزرگ
تازیانه خورده و خود را تسلی دادهام
با توسل به بزرگ خاندان، مادر بزرگ
در میان کوچه دختربچهها سنگم زدند
پیش چشمان عموجان، عمه جان، مادربزرگ
دست بر پهلو گرفتم، خاطراتش زنده شد
حرف دارد از هجوم ناگهان مادربزرگ
حک شده بر طالع این خانواده از نخست
هم نواده قدکمان، هم قدکمان مادربزرگ
باعصا و بی عصا همواره کوثر، کوثر است
من همان آیینه هستم، او همان مادربزرگ
نه فقط باباست مهمانم در این ویران سرا
میرسد همراه اشک بی امان، مادربزرگ
تا همین کنج خرابه هرکجا پر کرده است
جای خالی پدر را هر زمان مادربزرگ
دل پریش و مو پریشان، مثل من، بابای من
مثل عمه مو کنان، مویه کنان مادربزرگ
تا خرابه من شدم مرثیهخوان قافله
تا مدینه میشود مرثیهخوان، مادربزرگ