دردا که پیر گشتم در موسم جوانی
این موسم جوانی، این قامت کمانی
گردون به خون نشیند، چشم کسی نبینید
امر سیاه سیلی، بر حُسن آسمانی
وقتی که باغ میسوخت، بلبل به گریه میگفت
آتش زدن ندارند، باغی که شد خزانی
ما داغ دیده بودیم، امت به جای لاله
هیزم به خانه ما، آورد به ارمغانی
جای غلاف شمشیر، برروی بازویت ماند