لطفا حداقل دو حرف را وارد کنید ...
از دم صبح مانده در خیمه
از دم صبح مانده در خیمه

جمعه، 15 شهریور 1398 - حاج محمود کریمی - شب پنجم|رایه العباس|98 مدت زمان:15:04

دانلود مداحی ها و نوحه های حاج محمود کریمی با لینک مستقیم دانلود همراه با متن نوحه و متن مداحی

از دم صبح مانده در خیمه
در سرش داشت شور جنگیدن
هی عمویش شهید می آورد
کار او هم فقط شده دیدن
.
یک به یک مردها شهید شدند
نوجوان های قافله رفتند
سرو قامت رشید رفتند و
روی دست حسین برگشتند
.
از دم صبح گرم دیدن بود
کودکانه چه فکرها که نکرد
هی تلنگر به نفس خود می زد
که برو یا علی بگو ای مرد
.
بین خیمه نشسته بود اما
پا شد و گرم راه رفتن شد
فکر می کرد با خودش کودک
مصلحت نیست رفتنم لابد
.
به خودش زد نهیب که بس کن
پدرت بود شیر جنگ جمل
نوه ی مرتضی و فاطمه ای
مرگ پیش برادرت چه عسل
.
در همین حال بود یک دفعه
شیون مادری به گوش آمد
از پر خیمه روی دست عمو
دید شش ماهه دست و پا می زد
.
پر خون شد محاسن ارباب
از گلوی علی خضاب گرفت
ظاهرا یک سه شعبه با اخمش
خنده را از رخ رباب گرفت
.
در دلش شاکی از خودش بود و
در سرش داشت شور جنگیدن
هی عمویش شهید می آورد
کار او هم فقط شده دیدن
.
دیگر اما رسید وقت وداع
حال خوبی نداشت در دل زار
و عمو رفت و ماند عبدالله
آسمان گشت بر سرش آوار
.
دست در دست عمه عبدالله
در کنارش کشان کشان می رفت
هر دو تا سمت خیمه می رفتند
شاکی از هفت آسمان می رفت
.
هی صدا می رسید از میدان
چه صداهای ناخوش احوالی
در همان خیمه گوشه ای کز کرد
شاکی از دست بی پر و بالی
.
هی صدا می رسید از میدان
در وجودش چه انقلابی بود
این صداهای نیزه و شمشیر
در وجودش عجب عذابی بود
.
کودکانه خدا خدا می کرد
ثانیه ثانیه زمان می رفت
دل او بود بین میدان و
هق هقش تا به آسمان می رفت
.
هی صدا می رسید از میدان
عمر سعد گفت با همه چیز
شده با سنگ و جوب ها بزنید
.
داشت دیگر براش بد می شد
طفل شش ماهه رفته اما او
نتوانسته بود جانش را
مثل قاسم کند فدای عمو
.
هی صدا می رسید از میدان
زخم زد هر که داشت کینه ی او
گفت فرمانده ؛ حرمله حالا
با سه شعبه بزن به سینه ی او
.
هی صدا می رسید از میدان
عمه گریان از این شنیدن شد
پرده خیمه را کنار زد و
خوب از خیمه گرم دیدن شد
.
صد نفر مرد جنگ با نیزه
صد نفر مرد جنگ هم با تیر
عده ای پیرمرد هم با سنگ
صد نفر آمدند با شمشیر
.
هر کسی هر چه داشت می آورد
ضربه ی خویش را سپس می زد
و حسین غریبِ بی عباس
در غریبی نفس نفس می زد
.
تا که این صحنه را به چشمش دید
گفت دیگر حرام شد ماندن
عمه من می روم خدا حافظ
داد میزد فقط انا ابن حسن
.
می دوید و خودش رجز می خواند
تن من جان من فدای حسین
گرچه سنم کم است حیدریم
دین و ایمان من فدای حسین
.
به عمویش رسید در میدان
او خودش زیر ضربه ها می رفت
تا عمویش نبیند آسیبی
زیر شمشیر و نیزه ها می رفت
.
دشمن آنجا کشید شمشیری
او سپر شد برای جسم حسین
یادگار حسن رجز می خواند
سرو دستم فدای جسم حسین
.
استخوانش شکست با شمشیر
ناله ی وای مادرم پیچید
پسر مجتبی است مادری است
بدنش مثل بید می لرزید
.
خون او بی حساب و حد می رفت
بی رمق روسفید شد آخر
شیر بچه به آرزوش رسید
مرد بود و شهید شد آخر
.
شمر آمد پرید در گودال
تن این طفل را کنار انداخت
به روی سینه ی حسین نشست
دست در گیسوی شکار انداخت
.
سر او را چه ناشیانه برید
داشت میدید مادرش هر چند
خنجرش کند بود آخر سر
پا به سینه گذاشت سر را