غدیر است و به لب جز ذکر یا حیدر نمی آید
فراوانی انگور است و مستی سر نمی آید
.
غدیر است و به جز آوای ” اکملت ” نمی جوشد
غدیر است و به لب جز سوره ی کوثر نمی آید
.
چه ذوقی می کنم مضمونی از نام تو می چینم
چه زجری می کشم وقتی که بیتم در نمی آید
.
چه بنویسم ز مضمونی که در عالم نمی گنجد
چه بنویسم ز اورادی که در دفتر نمی آید
.
قلم خشک است و دفتر خشک و دستم خشک و ذهنم خشک
که انگور ضریحت نیست … شعر تر نمی آید
.
همان گونه که سیب از کنده ی عریان نمی روید
همان گونه که صید از پنجه ی لاغر نمی آید
.
نجف گفتم به انگشتر فروشان ذکر می خواهم
همه گفتند : بر دُر غیر یا حیدر نمی آید
.
بجوی از ریشه ی این بیت ها در الغدیری که
به اثبات غدیر از آن سند بهتر نمی آید
.
خدا رحمت کند علامه را … – با من بگو آمین –
دعایش می کنم کاری ز دستم بر نمی آید
.
چه رشکی می برم بر خاک نعلینش که می بینم
نشسته بر سر آن کفش و بر این سر نمی آید
.
مساوی دیده دولت را و آب بینی بز را
کز او رنجاندن موری به کاهی بر نمی آید
.
علی که از علی بودن نمی افتد به غفلت ها
طلا که در کنار خاک و خاکستر نمی آید
.
علی جز از برای حفظ دین رزمی نکرده ست و
سخن جز از عدالت بر سر منبر نمی آید
.
برادر خواند حیدر را پیمبر … خوب می دانست
که از آن نابرادرها برادر در نمی آید
.
سخن جایی تمایل کرد که قافیه شد سختش
اگر حقی ز ما خورده شده باشد سر وقتش
.
کنون در مثنوی باید بگردانم قلم را چون
غزل ” قافیه محدود ” است ؛ از او بر نمی آید :
.
به گردابی در افتادم که پایانش نمی بینم
شباشب خواب اگر بینم جز ایوانش نمی بینم
.
بنازم در مصاف کفر برق ذوالفقارش را
بنازم با یتیمان پلک های بی قرارش را
.
بیات ترک می بالد به خود شأن و مقامت را
مؤذن زاده وقتی می برد با شوق نامت را
.
نمی خوانم نمازی که اذانش بی علی باشد
علی بود و علی بود و علی هست و علی باشد
.
خدا وقت وداعش با محمد یا علی گفته
خدا الحق والانصاف گل گفته ست و در سُفته
.
چه خوشبختیم که مستیم جامی از ولایش را
خدا از ما نگیرد سایه ی ترد عبایش را
.
نگاهش زهره می ترکاند از دم عبدودها را
به رقص ذوالفقارش جوی خون کرده ست صحرا را
.
بنازم از همه رنگی و قومی خیل عشاقش
یکی شد حضرت سلمان یکی شد جرج جرداقش
.
به هرسنگی که ابراهیم بر کعبه بنا می کرد
عرق از چهره می افشرد و حیدر را صدا می کرد
.
عصای موسی عمران که آن بوده ست و این بوده
دمی با ذوالفقار حیدر ما همنشین بوده
.
میان مثنوی گفتن غزل می جوشد انگاری
حماسه از تغزل جامه ای میپوشد انگاری
.
به هر در می زنم آیینه را هایی کند امشب
که عین الله ما را هم تماشایی کند امشب
.
تماشا میکنم اوج بلندای کلامش را
به حیرت می نشینیم شیوه و راه و مرامش را
.
چه می آید ز من غیر از غلامی غلامانش
چه می آید ز من غیر از به لب تکرار نامش را
.
به ما هم گوشه ی چشمی می اندازد شب عیدی
که مولا دوست دارد گاه گاهی هم غلامش را
.
اگر با بچه سیدها رفیقی خوش به احوالت
صراطی هست و روز اعمالی نگه دار احترامش را
.
سبویی گر تعارف کرد ساقی که چه اندازه ؟
بگو با عدل یک جام و کرم داری تمامش را …
.
سخت نتوان گرفت دنیا را
سخت باید گرفت دامن تو