صفین اومد به یادم روزی که


سیزده سالت بود اما جنگیدی


صد دل از مالک اشتر بردی


وقتی که مثل مولا جنگیدی


روز از پی شب می رفت ، ابرو به غضب می رفت


تو به جلو می رفتی ، دشمن به عقب می رفت


ضربت همه کاری بود ، خون بود که جاری بود


صدها بدن بی سر، همواره فراری بود


چشم تو ذوالفقار ، دشمنت تار و مار


از ضربات تو ، دشمن گفت الفرار


یا ابوفاضل ، یا ابوفاضل




مطالب مرتبط