پشت در با جگری سوخته تب می کردی
دست و پا می زدی و آب طلب می کردی
گوشه حجره، عطش فاتحه ات را می خواند
اشک هایت به نظر روضه ی سقا می خواند
زهر تنها کمی از بال و پرت را سوزاند
کف زدن های کنیزان جگرت را سوزاند
دردِ این غربت جانسوز مرا خواهد کشت
خون لبهای تو امروز مرا خواهد کشت
کهنه داغی به دلِ داغ نشین می ریزند
آب را پیش نگاهت به زمین می ریزند
تشنگی، زخم ترک روی سبویت انداخت
ناگهان شمر شد و پنجه به مویت انداخت
از لبت، خاک کف حجره تیمم می کرد
ناله ات را وسط هلهله ها گم می کرد
بر سر بام عجب مرثیه جان فرسا بود
سایه بان بدنت بالِ کبوترها بود
اجرت کشتن تان گندم مرغوب نشد
پیکرت در ته گودال لگدکوب نشد