از بالا نگاهم میکنی بابا
من پایینم و چشام به چشماته
دشمنت میگه با طعنه و خنده
دختر حسین! این سر باباته
آروم نداره دل پر خونم
پس کی منو توو بغل میگیری
اونکه سرت رو برید؛ من رو زد
آهم نداشت توو دلش تاثیری
ای وای! تا دم آخر تووی آتیشم؛ پر تشویشم
ای وای! میدونم بابا که همین امشب تو میای پیشم
دردارو تحمّل میکنم امّا
طعنهها برای من مکافاته
به اونیکه گفت «تو خارجی هستی»
گفتم اسم من «رقیّه ساداته»
اون دختر کوچیکه بابایی
حالا به سرنیزه عادت داره
ما دخترای رسولاللهایم
ما و اسرات؟ وقاحت داره
ای وای! من و بیماری؛ توو گرفتاری یا غم و زاری
امّا میدونم حتّی با همین حالم، تو دوستم داری
دلخونم و حالمو نمیدونن
دلتنگم و حرفامو نمیفهمن
تو صورتمو ببینی، میفهمی
این شمر و سنان چقدر بیرحمن
آخه بگید که کجای دنیا
دختر سهساله، دستش میلرزه
امّا همینکه تو بابام هستی
واسم به یه عالمی میارزه
ای وای! میباره بارون ولی تو نیستی دیگه باباجون
ای وای! ترک لبهات دیگه از یادم نمیره بیرون