روز جمعه عصر پاییز
دلم گرفت از این زمونه
خسته بودم از غم روز
خسته تر از بغض شبونه
میون این شهر پر از کاخ
همه وجودم شده بود خاک
خرابه بودم وسط محبس
میون حاکما ناپاک
تو شهری که همون بهتر خرابه بودم
تو شهری که رو منبراشم لعن علی میگن همیشه
باید که نامشم بشه شام
انگاری اصلا صبح نمیشه
خدا خدا کردم که شاید یکی بیاد تنها نمونم
بیشتر از این میون این شهر خراب و بی صدا نمونم
امروز دیدم شلوغه انگار
شلوغ تر از همیشه شد شام
یه عده رفتن سمت ساعات
یه عده هم رفتن روی بام
چشمامو چرخوندمو دیدم
مهمون از سفر رسیدن
چه مهمونایی همه خسته
با دست بسته قد خمیدن