برای جبهه اذن از امام میگیره
ولی خواهشهاش انگاری بی تأثیره
هرچی میگفت، عمو میگفت نه!
اما قاسم ادب کرد ایستاد
دست و پای عمو رو بوسید، به گریه افتاد
میون آغوش هم از حال رفتن
انگاری که یه روح تووی دوتّا تن
گرفت اذنش رو
سینهاش به سینهی عمو چسبیده
جای زره ببین کفن پوشیده
گرفت اذنش رو
«علی اکبر حسن قاسم جان، عزیزم قاسم»
توو صحرا مثل قرص قمر میمونه
مثه حیدر شمشیرش رو میچرخونه
چشماش بارونی بود وقتی که
مثل باباش رجزخون اومد
انگار شیر جمل شد زنده، به میدون اومد
با نعرههاش لشکرو میترسونه
یلای شامو سر جا مینْشونه
به باباش رفته
چه ضربههای کاری شمشیری
صداش میاد چه نغمهی تکبیری
به باباش رفته
«علی اکبر حسن قاسم جان، عزیزم قاسم»
صدای زخمیش پیچیده تووی صحرا
عمون جون دریاب من رو توو این واویلا
عمو جون خیلی خوشحالم من
پیغمبر رو بغل میگیرم
مرگو مثل عسل مینوشم، برات میمیرم
اکبر که جوشن داشت شد إربا إربا
قاسم فقط با یک کفن...! آه دنیا...
شهید شد قاسم
پاشو به سختی میکشه رو خاکا
چشماشو با گریه میبنده مولا
شهید شد قاسم
«امانتی محتبی پرپر شد، عزیزم قاسم»