چه شد آن دست بلندی که به آوای بلند
دعویت بود که من بازوی حیدر دارم
بر در خیمه چو میآمدی و میرفتی
شعفی داشتم از اینکه برادر دارم
ماه رخسار تو میدیدم و میبالیدم
که چراغ شب دامادی اکبر دارم
از تو دیوار شهنشاهی من، محکم بود
حال از بیکسیام، دیده به خواهر دارم
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوشبحال لب اصغر، که تو سقّا شدهای
آب از هیبت عبّاسی تو میلرزد
بیعصا آمدهای؛ حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زدهاند؟
یا خجالتزدهای؛ وه که چه زیبا شدهای
یا أخا گفتی و نا گه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم وا شدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
اندکی فکر خودت باش؛ ببین تا شدهای
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم مثل معمّا شدهای