زینبت در کوفه دارد ماجرای دیگری
آمدم از کربلا به کربلای دیگری
عزت پنجاه سالم را نگاهی خرد کرد
کاش میرفتی جز کوفه به جای دیگری
جان زینب تو که میفتی به من بر میخوری
روی چشم من بیا نه زیر پای دیگری
به لباس پاره ام دارند طعنه میزنند
آشنای دیگری با آشنای دیگری
آی عباسم بیا این مرد را سیلی بزن
میبرد چادرنمازم برای دیگری