آنقدر داغ بود از تب که آب اگر بود بر لبش میسوخت
احتیاجی نبود بر آتش خیمه هم داشت از تبش میسوخت
درد را چاره ای اگر بکند چه کند با غم پریشانی
نیست آبی که دست مالی خیس بگذارند روی پیشانی
خویش را میخورد ندارد جان قوتی نیست جز تقلا حیف
یک به یک میروند یاران چاره ای نیست جز تماشا حیف
بارها شد به دست بی جانش پرده ی خیمه را به بالا زد
شاهد مقتل همه هر بار به سر خویش دست خود را زد
دید از خیمه روی یک نقطه لشکری که بی هوا میریخت
دید در بین راه تا به حرم چقدر اکبر از عبا میریخت
بین بستر نشست در خیمه زد به سر با دو دست در خیمه
تا صدای برادرش آمد کمر او شکست در خیمه
باز هم پرده را کنار میزد قاسمش بود سنگ باران بود
یک یتیم را هزار ها میدید لحظه ی پایکوبی سواران
دید از خیمه خواهرش غش کرد
ناله ی دختران به او فهماند دستهایی میان راه افتاد
دید از خیمه خواهرش غش کرد مادری بین خیمه گاه افتاد
پرده را زد کنار گفت ای وای حرمله آمده گلو بزند
او خجالت کشید وقتی دید پدرش رفته رو بزند