بابام میاد، سر و وضعم ولی رو به را نیست
عمه ببین، آخه زخمام که یکی دو تا نیست
عمه ببین، دیگه رو تن رقیه جا نیست
عمه
بعضی از زخمامو دوست دارم
یکیشون نزدیک چشمامه
آخه دیدم کسی که سیلی زد
توی دستش عقیق بابامه
توو کربلا یه نانجیب
که همه میگن یه خنجر داشته
اونو از دست بابام برداشته
شاید اونوقت که بابام سر داشته
دلم خوشه توو روزگار
به همین زخمی که رو چشمامه
همهجا و همیشه باهامه
برا من یادآور بابامه
«من الذی ایتمنی بابا بابا بابا»
عمه ببین، دیگه بابام روی نیزهها نیست
عمه نیگا! زخم لبهاش برات آشنا نیست؟
دستای من، جای خوبی برای بابا نیست
عمه
زخمای دستامو دوست دارم
هنوزم جاهاشو نشمردم
مثلاً این زخمو زدن وقتی
دستمو سمت نیزهها بردم
آخه چرا منو زدن؟
من میخواستم نازش کنم، عمه...
با خودم همرازش کنم، عمه...
این طنابو بازش کنم عمه
حالا دیگه پیش منه
بابایی که خیلی صداش کردم
حالا با این پاهای پُردردم
دیگه دور بابایی میگردم
«من الذی ایتمنی بابا بابا بابا»