شده یک باغ پر از لاله و نیلوفر تشت
میبرم با جگر پاره شده سر در تشت
ریخت در سینه ی خود از دل و جان هرچه که بود
خون دلهای چهل ساله ی من آخر تشت
گرچه بازم گره وا شده از غربت من
اما دیر افتاده به فکر منه بی یاور تشت
میخ در هیزمو آتش بخدا جا نشود غصه و داغ و غمم در دل یک لشکر تشت
کوچه و چادر خاکی گوشواره رد خون
خوان غمهای غریبی شده دیگر تشت
میکشد قد به روی پنجه ی پا یک گوشه
قاسمم زل زده با هق هق گریه بر تشت
بس کن اینقدر حسین در بر من گریه نکن
گریه کرده است برایت سر یحیی بر تشت
پاک کن خون لبم خواهرمان در راه است
زودتر یا ببر از دور و بر بستر تشت
خواستم بیشتر ازین نگرانش نکنم
آخه آورد بر سر او آه ازین بدتر تشت