دختری شاداب بودم رنج و غم آموختم
آنچه می بایست را با سن کم آموختم
گمشدم یا نور گفتم نیمه شب زهرا رسید
این هم از مستوحشین فی الظلم آموختم
با همین دستان بسته باز شد مشت یزید
فتح کردن را اسارت آمدم آموختم
پیکرم افتاد بابا جان نیفتاد از لبم
فاطمی سینه زدن پای علم آموختم
میگرفتم چادر خود را به دندان مثل مشک
استقامت را زسردار حرم آموختم
ریگ ها بود خارها آموزگار من شدند
هروله با پای پر زخم و ورم آموختم
گوشوارم را خودم دادم به دخترهای شام
من زخاتم بخشیه شاهم کرم آموختم
من فقط تا ده بلد بودم که بشمارم ولی
تا هزار و نهصد و پنجاه هم آموختم