رفته برامون آب بیاره
ولی ازش خبر ندارم
عمو نیاد دیگه چجوری
چشمامو روی هم بزارم
برم بیرون خیمه که شاید
یکم ازش خبر بیارم
وای بابا از علقمه رسید
آه صدای عمه رو شنید
رفت به سمت خیمه عمو
وای عمود خیمه رو کشید
بابام چرا، اینقدر قدش خمیده
تو علقمه چی دیده
عمه چرا، میبوسه دخترا رو
می بنده معجرا رو
«وای عمو عطش عمو عطش»
خدا کنه دیگه توو دنیا
هیچ کسی این داغو نبینه
چهار عموی نازنینم
پیکرشون روی زمینه
دلم از الآن نگرونِ
حال دل ام بنینه
آه، چه داغی روی قلبمه
وای، چجور برم تا علقمه
وای، اینجا پر از نامحرمه
وای، میخندن به بابام همه
عمه بابام، گریهاش چرا بلنده؟
دشمن بهش میخنده؟
عمو چرا، خواسته که برنگرده؟
با ما وداع نکرده؟
«وای عمو عطش عمو عطش»
عمو دیگه برنمیگرده
به خیمهها خبر آوردن
برای مادرم توو خیمه
یه مشک پاره پاره بردن
داداش علیّ اصغرم رو
با گریه دست من سپردن
وای علیِ اصغرم بخواب
وای دیگه حرم نداره آب
وای چه شیونی به پا شده
وای میمیره مادرم رباب
خیره شدن، نامحرما به خیمه
غرق عذابه خیمه
بعد عمو، آرامشی نداریم
باید همش بباریم
«وای عمو عطش عمو عطش»