عطش آتیش زد اهل خیامو عباس
میبینی آب آب بچههامو عباس
میدونم که تمومه صبرت
میدونم که چقد بی تابی
اما اصغر داره جون میده، از این بی آبی
حدیثی رو شنیدم از جدم من
ثواب داره به تشنهها آب دادن
بنفسی أنتَ
آمادهی جنگی ولی ای سردار
به جای شمشیر مشک آبو بردار
بنفسی أنتَ
«سقای دشت کربلا ای عباس، علمدار من»
من اونی که محبوبم میخوادو میخوام
که هرچی فرمود مولا به روی چشمام
راهی میشم از این نخلستون
مشکو پر میکنم از دریا
آبو رو آب میریزم یادِ، لبای مولا
ای مشک بیا و آبروداری کن
دستام اگه افتاد منو یاری کن
بریم تا خیمه
تیری اگه بهت زدن نامردا
میریزه آب و آبروی سقا
یه قولی دادم...
«سقای دشت کربلا ای عباس، علمدار من»
عزیز جونم دستات کجا جا مونده؟
تن غرق زخمت قلبمو لرزونده
چِش خورده قد و بالات داداش
دست و پاتو بریده دشمن
به اشکای منِ بیچاره، دارن میخندن
برادرت فدا چشای نازت
چشای غرق خون نیمه بازت
علمدار من
کنار پیکر تو سرگردونم
چرا نمیذاری برت گردونم؟
علمدار من
«سقای دشت کربلا ای عباس
دستات شده از تن جدا ای عباس
علمدار من»
حسین جان شرمنده که نمیشه پاشم
نمیشه از این بیشتر کنارت باشم
سقا باید میآورد آبو
ندارم من روی برگشتن
زودتر برگرد به سمت خیمه، که اومد دشمن
شرمندتم حرفت زمین موند مولا
افتاده مشک پاره روی خاکا
خدانگهدار...
شرمندتم که دیگه میشی تنها
قرار بعدی ما روی نیها
خدانگهدار
«سقای دشت کربلا ای عباس
دستات شده از تن جدا ای عباس
علمدار من»