دیگه بعد از فاطمه کسی لبخند
رو صورت امیرالمومنین ندید
یه لبخند به لب مولا نیومد
هرشب می رفت سر مزار فاطمه
سر رو خاک می زاشت گریه می کرد
می گفت این جون چرا بیرون نمی یاد فاطمه
باورم نمی شه خودم رو صورتت خاک ریختم
ای کاش می شد جون من با ناله هام از سینه بیرون می اومد
دیگه این دنیای بدون فاطمه نمی دیدم