حال که ای همسفر بی تو سفر میکنم
زاد ره خویش را خون جگر میکنم
تیره کنم صبح را شعله زنم شام را
زآن که شب خویش را بی تو سحر میکنم
بی کفن و چاک چاک پیکر تو نقش خاک
چاک بدل میزنم خاک به سر میکنم
من که زآغاز عمر بی تو نکردم سفر
خیز و نگه کن ببین با که سفر میکنم
هر قدمم میزنند نام تو را میبرم
هر طرفم میکشند بر تو نظر میکنم
هر خطر آید به پیش بر دل و جان میخرم
در عوض از دخترت رفع خطر میکنم
گر بگذارد عدو لحظه ای آسوده ام
زخم تو را شست و شو ز اشک بصر میکنم
ای پسر مادرم من نه تو را خواهرم
مثل تو پیش بلا سینه سپر میکنم
گفته میثم به خلق سوز دگر میدهد
روز جزا من به او لطف دگر میکنم