من از خاک پای تو سر بر ندارم
مگر لحظه ای که دگر سر ندارم
مگیر از سرم سایه ی چادرت را
پناهی از این خیمه بهتر ندارم
بگیر از سر لطف جانه مرا هم
ببخشا اگر جان دیگر ندارم
بخوانم به فرزندی ات که امیدی
به غیر از دعا های مادر ندارم
تو محشر به پا میکنی در قیامت
چنان که هراسی ز محشر ندارم
به داغ تو خون گریه کردم هنوزم
خبر از دل خون حیدر ندارم
سرودم ز داغ تو و چاره ای جز
نوشتن ز دیوار و از در ندارم
شنیدم دست تو از کار افتاد
اگر چه درست است باور ندارم