تاب رفتن نداشت پای علی
شاهد ماجرا خدای علی
جامه در پای مرتضی پیچید
کوچه افتادن علی را دید
راز چشمش به آستین میگفت
کوچه با خانه ها چنین میگفت
راه مسجد به خانه طولانیست
یا علی را توان رفتن نیست
راه میرفت و بال در بالش
مردم و جبرییل دنبالش
تا به درگاه خانه رفت
ولی ماند در نیمه راه جان علی
کسی اینگونه مبتلا نشود
مردی از همسرش جدا نشود
گر رود همسری چنین از دست
ماندن مرد خانه دشوار است
گاه اشکی به چشم می آمد
گاه زانو غم بغل میکرد
مرتضی بود و باوری خاموش
بستری بود و همسری خاموش
قفل صندوق راز خود وا کرد
زیر لب قطعه قطعه نجوا کرد
فاطمه همسرم ببین که منم
همسر خسته ات ابوالحسنم
منم آن قهرمان بدر و احد
که سر افکنده نزد همسر شد
نه اسیر غمم اسر توام
شاه مردان و فقیر توام
ای که تاب و توان من بودی
گرمی آشیانه من بودی
حسرت من نگاه دیگر توست
چشم تو قفل بخت همسر توست
ای که تنها سفر نمیکردی
کاش میشد دوباره ...