غروب تلخی داری ، رو خاکا سر می زاری
به جونت افتاده شمر میگه سنان چرا بی کاری
با نیزه اومد سمتت خون از لب و دهانت جاری
نفس بریده نیزه امان بریده نیزه
چقدر تو مقتل این سو اون سو تو رو کشیده نیزه
صورتو در هم کرده تا گلو رسیده نیزه
سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العریان
حسین جانم حسین جان
سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العطشان
حسین جانم حسین جان
سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العریان
حسین جانم حسین جان
سلام الله علی العطشان
سلام الله علی العریان
حسین جانم حسین جان
شلوغ دور گودال دیدن که رفتی از حال
چادر من هم مثل پیراهن تو میشه پا مال
عقیقتو که بردن حالا میان سراغ خلخال
کمین نشسته نیزه راه تو بسته نیزه
توی ضریح سینت دیدم سنان شکسته نیزه
پیراهنی که مادر داده میفته دست نیزه
حسین