مانند شمع قصه اش از سر تمام شد
 
کوتاه مثل سوره ی کوثر تمام شد
 
امشب اذان گریه بگویند بگو بلال
 
سلمان به گریه گفت ابوذر تمام
 
بابا کشید پارچه را روی مادرم
 
آهی کشید و گفت که دیگر تمام شد
غم آمد شادی ام از میان رفته
 
توان از جسم عدل و داد رفت
 
دو دست خود علی بر هم زد و گفت
 
تمام هستی ام بر باد رفته
 
بابا کشید پارچخ را روی مادرم
آهی کشید و گفت که دیگر تمام شد
 
چشمی به هم زد و رسید ظهر کربلا
 
مردم اینبار واقعا قصه از سر تمام شد