اینقدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان
خورشید من به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطرم ای آسمان بمان
مهمان نُه بهار علی پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتیِ باغبان بمان
ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پر شکسته پر مکش از آشیان بمان
دیگر محل کسی به سلامم نمیدهد
ای همنشین این دل بی هم زبان بمان
راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان
روی مرا اگر به زمین میزنی بزن
اما بیا بخاطر این کودکان بمان
سجاده تو مُهر تو تسبیح ذکر تو
تکرار می کنند که بانو بمان بمان
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست