تو امیدی تو پناهی
تو امینه تو امانه
بتکان چادر خود را
که دلم را بتکانی
تو امیدی تو پناهی
تو امینه تو امانه
بتکان چادر خود را
که دلم را بتکانی
تو که از دل خسته ما با خبری
مادری کن وقت دعای سحری
به غلام سیاه خودت کن نظری
شاید نرسی موقع مرگم به کنارم
اما بکشان چادر خود را به مزارم