مرا تو غايت مقصودي از جهان اي دوست

هزار جان عزيزت فداي جان اي دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که ياد مي نکند عهد آشيان اي دوست

گرم تو در نگشايي کجا توانم رفت

به راستان که بميرم بر آستان اي دوست

دلي شکسته و جاني نهاده بر کف دست

بگو بيار که گويم بگير هان اي دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ريزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان اي دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده اي ز رهي

چنين سبک ننشينند و سرگران اي دوست



مطالب مرتبط