نه قصه است نه رویا نه شعره نه حکایت
دقیقا همینطور نوشته تو روایت
پا به ماه بود خانم جوون و چهل تا بی دین پشت در
بچه های این مادر مضطرب نگران تر چشمای پدر
سینه شکست توی قاب آیینه شکست
سینه شکست مرد خونه چشمشو بست
یه نامرد یه کینه یه ضربه که در افتاد
یه مادر یه زخمی رو خاکا با سر افتاد
در و دیوار خونی علی با چشماش دید زهرا رو زدند
شعله بالاتر میرفت و بس از رو اون در تو خونه اومدند
پهلو شکست نه که پهلو بازو شکست
ابرو شکست مرد خونه چشمشو بست
کار زنونه شد فضه رو صدا زد
به علی نگفت مادرم حیا کرد