کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست
چگونه صبر و تحمل کند؟ توانش نیست
به سوز هجر تو سوگند، ای امید بشر
دل از فراق تو جسمی بود که جانش نیست
اسیر عشق تو این غم کجا برد که دلش
محیط غم بود و طاقت بیانش نیست
نه التفات به طوبی کند، نه میل بهشت
که بی حضور تو حاجت به این و آنش نیست
کسی که روی تو را دید یک نظر چون خضر
چگونه آرزوی عمر جاودانش نیست
کسی که درک کند فیض با تو بودن را
به حق حق که عنایت به دیگرانش نیست
بهار زندگیم در خزان نشست، بیا
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست