چیزی نخواست از من، تا لحظهی آخر
حتی همون، لحظه که داشت، میسوخت کنار در
شرمنده ام، من تا ابد، از اون چشای تر
چیزی از اینکه زمین خورده، به من نگفت
از اینکه توو کوچهها سیلی، زدن نگفت
درد دلهاشو به هیچکس جز، حسن نگفت
یه بار نگفت، از اون همه غم
نگفت نگفت، از قامت خم
که میدونست، شرمنده میشم
«نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»
خیلی مدارا کرد، با فقر من هم ساخت
پای دل، حیدر نشست، با این همه غم ساخت
اما یه بار، شکوه نکرد، با روزی کم ساخت
بخشید رخت عروسیشو هم، برا خدا
با دستاش نون تازه میپخت، برای ما
تنها لبخندش رو میبخشید، به مرتضی
یه بار نگفت، علی بریدم
این آخرا، نگفت خمیدم
یه شکوه هم، ازش ندیدم
«نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»
با بودنِ زهرا، خونه بهشتم بود
حتی اگر، که قلب من، لبریزِ از غم بود
حتی اگر، که قامتش، از غصهها خم بود
یک دفعه هم توو کوچه من رو، صدا نکرد
حتی واسه عذاب این شهر، دعا نکرد
اما دستم رو یک لحظه هم، رها نکرد
خدا ببین، دلم شکسته
دلم از این، ستم شکسته
که قد همسرم شکسته
«نرو نرو سپاه حیدر، پر از غمه نگاه حیدر»