بنای سادگی گذاشتی
چه روز و روزگاری داشتی
خونه بود و خوشی بی حد
وقتی حسن به دنیا اومد
چقدر با هم خوشحالی کردیم
وقتی تو رو مادر صدا زد
این روزا هی کابوس میبینه
یه گوشه بی صدا میشینه
گلوش پر بغض چشماش سمت زمینه
تو خواب همش اسم تو رو میاره
چند وقت آروم و قرار نداره
سر به روی در خونه میزاره
صداش میاد
نشد تو کوچه دستشو بگیرم
شدت ضربشو بگیرم ...
گفتی علی خدانگهدار
گفتی علی خدانگهدار
دنیا شده رو سرم آوار
اشک چشام امون نمیده
کارم ببین کجا کشیده
من حیدرم همون که هیچکس
شکستن منو ندیده
قدم خمیده
گفتم بهت خیلی نیازه
گفتی وصیتم یه رازه
حالا علی داره براتو تابوت میسازه
گفتی فدات همه وجود زهرا
این بود همه بود و نبود زهرا
گفتم نرو از خونه زوده زهرا