هست مرا حسرت تمارها
شیعه شدم شیعه ی این دارها
مادر من تا که مرا شیر داد
نادعلی خوانده مرا بارها
نام تو گفتیم بزرگی کنیم
سایه ی گل هست بر این خارها
ما نَه فقط ریخته پیغمبران
پیشکش تو سر و دستارها
تا که پیمبر شب معراج دید
روی تو را در همه تالارها
بر لب او نام تو سوگند شد
نام تو همنام خداوند شد
کعبه گرفته به کفش جان خویش
خاک شده خاک سلیمان خویش
صاحب خانه به در خانه بود
کعبه پس از این شده مهمان خویش
با همه بتهای خودش سجده کرد
بر قدم حضرت سلطان خویش
کعبه به خود گفت که آخر رسید
آنکه تو را ساخته دربان خویش
باید از این راه نیاید امیر
راه گشا راه به دستان خویش
کعبه قدم بر سر افلاک زد
پیش علی سینه ی خود چاک زد
تا رُخت ای ماه پدیدار شد
یوسفِ یعقوب گرفتار شد
کعبه فقط خاک و گِل و سنگ بود
آمدی و معدن اسرار شد
کعبه در آغوش زمین خوابِ خواب
با نفس قدس تو بیدار شد
کعبه نمیخواست که بیرون شوی
چشم نبی دیده و ناچار شد
کعبه در بسته ی خود باز کرد
معنی توحید پدیدار شد
آمدی از عرش خبر میرسد
تن تنه ی کیفَ بشر میرسد
وقت نبردت شده پروردگار
باز به وجد آمد از این تار و مار
مانده همینجا که تویی وقت رزم
یا که خدا آمده در کارزار
وای که حتی ملک الموت هم
میکند از پیش نگاهت فرار
پشت ندارد زرهت پشت تو
نیست به جز یه سر سنگ مزار
خصم به میدان نزده شد دو نیم
بَه بَه از این حیدر و این ذوالفقار
نقش به پیشانی تو فاطمه ست
ذکر رجزخوانی تو فاطمه ست
نیست غمی شوق شما تا که هست
هست گدا سفره ی آقا که هست
گفت به مجنون که چه داری برو
گفت در این دل غم لیلا که هست
هر چه بلا هست چه غم باک نیست
بر سر ما سایه ی مولا که هست
پیش تو گیریم نداریم جا
خب قسم حضرت زهرا که هست
خصم کجا و حرم دخترش
بر سر آن پرچم سقا که هست
شکر امیر آمد و نعم الامیر
دست تهی آمده دستم بگیر