آمدم در کوی سلطان از گلستان رجب
مست مستم در حرم از بوی غفران رجب
در همین یک هفته که مانده به پابان رجب
باده میریزد رضا در جان مهمان رجب
عقل اگر داری برو مستی کن و دیوانه باش
ساقری دستت بگیر و دور سقا خانه باش
زائری در میزند دنبال جا در میکده است
زائری گریان شده چشمش اسیر گنبد است
حال هر کس که به پا بوسش نمی آید بد است