فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
.
گر خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم
.
ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی
رفتی بسوز کین همه آتش سزای توست