ای روشنایی صبح سحر روشنای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
از هر کجا که میگذرم در مسیر من
افتاده است نقش تو و رد پای تو
این روز ها که حال و هوایم بهاری است
باید کمی نفس بکشم در هوای تو
از اشتیاق آمدنت کم نمیشود
حتی اگر که جان بسپارم برای تو
ما را که آب برده و فرعون در پی است
چیزی نجات نمیدهد الا عصای تو
همواره گفته اند که پایان آن خوش است
دل بستم به فصل خوش ماجرای تو