سلام بابایی، خوبی؟ چطوره حالت؟
نمیتونم پاشم واسه استقبالت
من تووی آسمون میگشتم
دنبال تو ولی اینجایی
راه گم کردی شاید باباجون، عجب رویایی
خیلی خوش اومدی صفا آوردی
راستی بگو منو به جا آوردی؟
منو میشناسی؟
خودت رو یک لحظه بذار جای من
سه ساله رو با داغ تو پیر کردن
منو میشناسی...
«من الذی أیتمنی بابایی»
کجاست آغوشت؟ دستات کجا جا مونده؟
همون دستایی که من رو میخوابونده
تعریف کن تا کجاها رفتی
نگفتی دختری هم داری
باید از روی شونهاش بارِ
غمو برداری
میگن تو بابای منی، بابایی
میشه باهام حرف بزنی، بابایی
بابای خوبم
کی چشمای نازتو بسته بابا
کی دندون تو رو شکسته بابا
بابای خوبم
«من الذی أیتمنی بابایی»
سرم سنگینه، چشمام چه تار میبینه
برام دیدار تو آخرین تسکینه
من خاطرات تلخی دارم
دیگه طاقتم از غم طاقه
بابا بین ما دو تا باشه، یه شب از ناقه...
امون از اون شب سیاه صحرا
الهی دختری نمونه تنها...
چه دردی دارم
چشات نبینه روز بد بابایی
هم سیلی میزد هم لگد بابایی
چه دردی دارم
«من الذی أیتمنی بابایی»
ما رو تا میشد از بین مردم بردن
ما رو از راه بازار شام آوردن
ما رو با دست نشون میدادن
به ماها ناسزا میگفتن
داداشم از خجالت آب شد، چها میگفتن!
چشم عمو عباسمو دور دیدن
به معجرای پارهمون خندیدن
هزار بار مُردم
نگاهاشون از سیلی سنگینتر بود
مردن برای من از این بهتر بود
هزار بار مُردم
«من الذی أیتمنی بابایی»