جز زیر سر تو، سایهای نیست پدر
جز عمّه، برام دایهای نیست پدر
زخم لب تو، رقیّهات را سوزاند
از آبلهها گلایهای نیست پدر
از درد بگویم؟ از مکافات چطور؟
از کوفه چطور؟ داغ شامات چطور؟
از قصّهی زجر بیحیا با خبری؟
از غصّهی دروازهی ساعات چطور؟
تا نائبهی او بشوم، مانده هنوز
تا «فاطمهبانو» بشوم، مانده هنوز
هرچند که صورتم کبود است ولی
تا دست به پهلو بشوم، مانده هنوز
حیران توام، رمز معمّای تو چیست؟
آن سرّ نهفته، پشت پیدای تو چیست؟
خنجر به گلوت خورده بابا امّا
این زخم نشسته روی لبهای تو چیست؟
تا زجر مرا زد و زمینگیرم کرد
با زجر مرا زد و زمینگیرم کرد
یک کوفه و شام روی هم کشت مرا
یا زجر مرا زد و زمینگیرم کرد
کمتر لب این شریعه تابم بدهید
با دیدن این آب، عذابم بدهید
شرمندهی غیرت عمو عبّاسم
ایکاش نگفته بودم آبم بدهید