من کیم چون پاکبازان در دل پاکان، مکینم
غم ندارم چونکه با اهل حقیقت همنشینم
گاهگاهی چون نسیم صبحگاهان با صفایم
گاهگاهی چون کلام عشقبازان، دلنشینم
گاه در سوز و گدازم، گاه در راز و نیازم
گاه در اوج معانی، گاه در بحر یقینم
جمله موجودات را دیدم که در فخرند باهم
هریکی میگفت در فضل و شرف، من بیقرینم
خاک گفتا: من حسینبنعلی را جاننثارم
آب گفتا: مهر زهرا مام نور خامسینم
باد گفتا: من غلام و جاننثار کوی اویم
نار گفتا: دشمنش سوزم به قهر آتشینم
گفت جبرائیل: مینازم که هستم بندهی دربار آن شه
خواند میکائیل مدحش؛ گفت: عبدش را معینم
ماه گفتا: گرد راه مرکبش را چهره سایم
مهر گفتا: توسنش را بوسهزن بر صدر زینم
جملگی گفتند: ای انسان! تو در عشقش چه کردی؟
گفت: من صاحبوصال عشق آن عشقآفرینم
روز عاشورا به موجودات، بانگ اُخرجوا زد
جز مرا کز سرویت بر کاخ اجلالش مَکینم
آنیکی بوسید دستش، دیگری بوسید پایش
اینیکی گفتا که برگو کیستی؟ ای نازنینم
گفت: من ماه بنیهاشم، سرور قلب زهرا
شبل حیدر، زادهی آزادهی امّالبنینم
دست دادم، چشم دادم، جسم دادم، فرق دادم
تا فدا گردید جان در راه آن عشقآفرینم
دست دادم در ره حقّ تا که یزدان داد بالم
با همه قدّوسیان، طیّار در خلد برینم
خوانده یزدانم ز لطف و مرحمت، بابالحوائج
دستگیر کلّ خلق از اوّلین و آخرینم
روز مردی گر بیارم خم به ابروی کمانم
آیهی «نصرمن الله» نقش بندد بر جبینم
معنی درس وفایم، فانی راه بقایم
جرعهنوش چشمهی علم امیرالمومنینم
ای گنهکاران! بشارت باد؛ زهرا روز محشر
آورد بهر شفاعت، دستهای نازنیم
تشنهلب در آب رفتم، این سخن با خویش گفتم
من چگونه آب نوشم؟ شاه را عطشان ببینم
مشک را پرکردم از آب و به خود گفتم که باید
راه نزدیکی برای خیمه رفتن، برگزینم
راه نخلستان گرفتم؛ لیک از شمشیر دشمن
قطع شد دست علمگیر از یسار و از یمینم
فکر کردم دست دادم، آب دارم؛ غم ندارم
سرفرازم، ساقی اطفال شاهنشاه دینم
ناگهان دیدم که در ره ریخت آب و سوخت قلبم
تیر زد بر مشک، آن خصمی که بود اندر کمینم
دیگر از دیدار اطفال حرم، شرمنده بودم
تیر زد دشمن به چشمم تا که طفلان را نبینم
گفتم اکنون خوب شد؛ خوب است برگردم به خیمه
ناگهان بر سر فرود آمد عمود آهنینم