دفعه ی آخری یه جور دیگه بود
دو سه بار مادرشو بغل کرد
گفت به خدا سپردمش دلم ریخت
ساکشو بست دخترشو بغل کرد
روم نمیشد که جلوی بچه ها
عطر نجیب تنشو بو کنم
شرمی که داشتم نشد آخرین بار
برم جلو پیرهنشو بو کنم
دکمه ی پیراهنشو که بستم
با مهربونیاش کنارم نشست
سخته بگم بند دلم پاره شد
بندای پوتینش رو وقتی که بست
“خدانگهدار ، خدانگهدار”
یه جوری غیرمستقیم حرف میزد
گفت پسرمون مکتبی بزرگ شه
خانومیه خودت ازش بر میاد
که دخترمون زینبی بزرگ شه
خاطره ی عروسیمون رو گفت و
همش میگفت ببخش نداریامو
خرج محرم بکن اون پولی که
کنار گذاشتم واسه کربلامو
گفت دو سه تا امانتی میزارم
اینا باید پیش خودت بمونه
لباس مشکی چفیه م ساعتم
اینم که حلقه ی عروسیمونه
“خدانگهدار ، خدانگهدار”
حلقه رو داد و حلقه ها رو وا کرد
حلقه به گوش خونه ی کرم شد
تا اسم زینب میومد جون میداد
آخرشم مدافع حرم شد
وقت خداحافظی لبخند میزد
بغضشو هیچ موقع نشونم نداد
گفتم دوست دارم یکم نگام کرد
وقتی که رفت گریه امونم نداد
چند تا پیام صوتی داد از دمشق
گفت خانومی دوست دارم رها شد
دیگه پیامی نیومد، دوشب بعد
یه دفعه خونه مون بروبیا شد