ای داده بعصمت شرف و نام خدیجه
ای بسته بطوفت فلک احرام خدیجه
ای همسر پیغمبر اسلام خدیج
ای عصمت حق فاطمه را مام خدیجه
ای ختم رسل را ز شرف نور دو دیده
پیش از شب بعثت به محمّد گرویده
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آئین نبی از سر هستی
دل داده و دل برده ز پیغمبر هستی
زیبد که بخوانند ترا مادر هستی
الحق که خدا، هستی خود را به تو داده
ام الّنجبا، فاطمه زهرا بتو داده
اسلام ز اموال تو سرمایه گرفته
دین در کنف عزّت تو سایه گرفته
توحید ز اخلاص تو پیرایه گرفته
اخلاص ز حسن عملت پایه گرفته
همّت سر تسلیم به دیوار تو سوده
پیش از تو زنی لب به شهادت نگشوده
تو در دل سختی به پیمبر گرویدی
هر بار بلا را به سر دوش کشیدی
بر یاری اسلام بهر سوی دویدی
بس زخم زبانها که ز کفّار شنیدی
ای قامت مردان جهان خم به سجودت
ای تکیه گه ختم رسل نخل وجودت
ای مکّه ز خاک قدمت خلد مخلّد
ای عصمت معبود و امید دل احمدi
اسلام بپا خواست و گردید مؤید
از ثروت تو، تیغ علی، خُلق محمّدi
تا حشر خلایق که خدا را بپرستند
مرهون فداکاری و ایثار تو هستند
آن روز که پیغمبر اسلام شبان بود
در سینه او سرّ خداوند نهان بود
پیش از همه پیغمبرش بر تو عیان بود
ایمان تو پروانة آن شمع جهان بود
حق بر همه زنهای جهان سروریّت داد
با خواجة عالم شرف همسریت داد
زین واقعه زنهای قریش از تو بریدند
یکباره ز بیت الشرف پای کشیدند
با چشم حقارت به مقامت نگریدند
قدر و شرف و عزّت و جاه تو ندیدند
چشم و دلشان بود به سوی زر و سیمی
گفتند خدیجه شده مشتاق یتیمی
تنها نشدی همسر و دلدار محمّدi
در سخت ترین روز شدی یار محمّدi
در شدت غم گشتی غمخوار محمّدi
پیوسته دلت بود گرفتار محمّدi
در پیش رویش گشت وجودت سپر سنگ
باشد که کنی در ره او چهره ز خون رنگ
آنروز که بر دخت نبی حامله بودی
همصحبت زهرات به هر قائله بودی
از غربتو از درد درونت گله بودی
بی همدم و بی یاور و بی قابله بودی
از درد ببالش گل رخسار بهشتی
گشتند ترا قابله زنهای بهشتی
برخواست فروغ ازلی از در و بامت
از چار طرف بوی خوش آمد به مشامت
زنهای بهشتی همه دادند سلامت
پروانه بدارالشرف عرش مقامت
گفتند مخور غم که چو ما خادمه داری
کی گفته تو تنهائی، تو فاطمه داری
این است که شیرینی جان در بدن تست
این جان جهان است و هماغوش تن تست
این یار بهر خلوت و هر انجمن توست
این است که در حاملگی همسخن تست
کی مثل تو از هستی خود چشم بپوشد؟
تا فاطمه از سینه او شیر بنوشد
آنروز که افتاد خزان در چمن تو
پر زد به جنان طوطی روح از بدن تو
تا بوی گل احمدی آید ز تن تو
شد جامة پیغمبر اکرم کفن تو
با مرگ تو آغاز شد ای عصمت سرمد
بیمادری فاطمه، تنهائی احمدi
بردار سر از خاک و ببین همسر خود را
بنگر هدف سنگ سر شوهر خود را
بازآ و ببین اشک فشان دختر خود را
برگیر به بر دختر بی مادر خود را
بی روی تو گردون به نظر تیره چو دود است
برخیز که بی مادری فاطمه زود است
برخیز که بر ختم رسل فخر زمانه
خانه شده غمخانه ای بانوی خانه
بر گیسوی زهرا که زند بعد تو شانه؟
بی تو شده از هر مژه اش سیل روانه
پیغمبر اکرم ز غمت زار بگرید
خون است دل فاطمه مگذار بگرید
ای جامة احمد کفنت بر بدن پاک
کن بهر حسینت به جنان جامه ز غم پاک
تو بر سر دست نبی و او به سر خاک
سر تا به قدم چون گل پرپر شده صد چاک
«میثم» ز غم نور دو عین تو بگوید
تا صبح قیامت به حسین تو بگوید