عبد فراریام؛ به درت باز آمدم
اقرار میکنم که گنهکارم و بدم
اعلان صلح و آشتی از جانب تو بود
باور نمیکنم که بخواهی، کنی ردم
سنگینی گناه ز پایم فکنده است
جز تو که دست گیرد؟! و جز تو که بخشدم؟!
ای وای من! که چون به درت توبه میکنم
سرمیزند دوباره گناه مجدّدم
با آنکه عهد خویش شکستم هزاربار
این دفعهی هزار و یکم، باز آمدم
خواهی ببر به دوزخ و خواهی ببر بهشت
من عاشق محمّد و آلمحمّدم
معبود من! چگونه بسوزی در آتشش؟
دستی که من به دامن «آلعلی» زدم
ره دور و لرزه بر قدم و قبر، پیش رو
در زیر کوههای گنه، خم شده قدّم
سرمایهی گداست، همان دست خالیاش
من آمدم گدایی و خالی بود یدم
میثم که نیست درخور بخشش، گناه او
بخشی مگر به حیدر و زهرا و احمدم