رو سفره ی کرامت مولی الموالی ام
حاجت نبرده پیش کسی دست خالی ام
سنگ تو را به سینه زدن کار من نبود
بغض ترک نشسته به روح سفالی ام
ای ابر بی مضایقه قدری به من ببار
من سالهاست هم نفس خشک سالی ام
از تو به غیر مهر و محبت ندیدم
با اینکه دیده ای چقدر لا ابلای ام
ای چشمه ی نگاه تو آیینه ی بهشت
من تشنه کام جرعه ای از آن زلالی ام
یک روز میرسد که بغل میکنی مرا ...
هر شب اسیر ساحت این خوش خیالی ام