دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن
گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کن
مشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه ی درد مرا یاری کن
تیر! در چشم برو، لیک سوی مشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کن
تیر بر مشک نه، بر این جگر تشنه نشست
عشق! ساکت منشین با دل من زاری کن
چشم! دیدی علم و مشک به خاک افتادند
قطره ی اشک تو در غربت من جاری کن
مادرت آمده بالای سرم گریه کند
به پذیرایی چشمان ترم گریه کند
مادرم ام بنین کرب و بلا نیست ولی
شکر حق مادر تو هست برم گریه کند
گر به تو گفتم: “اخا” زیر سر مادر توست
زیر لب فاطمه گوید: “پسرم” گریه کند
بین بابایم و من, وجه شباهت دیده
که غریبانه بر این فرق سرم گریه کند
دست من ترشد اگر خواستم ازحضرت حق
که شود هر دو قلم تا که حرم گریه کند
خواهرم را تو بگو تا که ببندد چشمش
چون ببندند سر نیزه سرم گریه کند