افتاده باز کار به دست کریم ها
ما را نوشته اند گدا از قدیم ها
شانه زده به زلف کمندی نسیم ها
باید کشید ناز نگاه یتیم ها
دست دعا به خاک قدم های او بزن
عبد خداست کودک ده ساله حسن
ده ساله بود قامتش اما وقار داشت
بالای چشم خویش دو تا ذوالفقار داشت
مثل ابالحسن سخنش اقتدار داشت
بر یاری عمو جگری بی قرار داشت
شهر مدینه با پدرش عهد بسته بود
از کودکی کنار بزرگان نشسته بود
با چشم خویش رفتن عشاق دیده بود
شش ماهه هم به فیض شهادت رسیده بود
او را عمو به بند محبت کشیده بود
دستش به دست عمه قامت رشیده بود
بوسید دست عمه به او التماس کرد
جان کند تا ز خیمه خودش را خلاص کرد
پای برهنه جانب گودال می دوید
در بین ازدحام عجب موقعی رسید
فریاد های مادر سادات را شنید
فوری حسین پیکر او در بغل کشید
میخواست تا که ضربه نبیند ولی نشد
نیزه به پهلویش ننشیند ولی نشد
لعنت به حرمله گلوی تشنه باز شد
این خون به روی چشم حسین چاره ساز شد
اصلا تمام کشتن این طفل راز شد
اما مقابل پدرش سرفراز شد
میخواست دست و پا بزند نیزه ها نذاشت
بابای خود صدا بزند نیزه ها نذاشت
در قتلگاه هر دو بدن زیر و رو شده
نیزه به روی نیزه به پیکر فرو شده
با پنجه های گرگ تنش جستجو شده
عریان به دست لشکر بی آبرو شده
مقتل نوشته با عجله مو کشیده اند
مثل کبوتری سر او را بریده اند
در قتلگاه روی تن او قدم زدند
با نعل تازه هر دو بدن را بهم زدند
یک عده جا نبود اگر ضربه کم زدند
با نیزه جسم بی سر او چون علم زدند
زینب گرفته دست به سر می کند نگاه
در هم شده حسین و حسن بین قتلگاه
mohjat.net