چه غروب غمانگیزی
روی نیزه اشک می ریزی
بچه ها رو تنت افتادن
شبیه برگ های پاییزی
فریاد زدند تا که رو سینه نشستند داد زدند
نگو برو برمی گردونه تن تورو
حرف زدی نفس آخر زو بی نفس زدی
چه غروب غمانگیزی
نداره زخم دلم مرحمی
روم نمی شه که بگم داداش
پس که دستام روی نامحرم ها
خیمت حسین سوخته با موی رقیه ات حسین