ذوالجناح آمد ولی با خود، سوارش را نداشت
بیقرار بیقرار آمد؛ قرارش را نداشت
سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب امّا سوار کهنهکارش را نداشت
بر رکاب خود، نگین سرخ خاتم را ندید
بر رکاب خود، نگین شاهوارش را نداشت
خوب یادش بود؛ وقتی رهسپار جنگ شد
دشت، تاب گامهای استوارش را نداشت
لحظههایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظههایی را که اصلاً انتظارش را نداشت
یالهایش، گیسوانی غوطهور در خاک و خون
چشمهایش، چشمهای که اختیارش را نداشت
اسب بیصاحب، شبیه کشتی بیناخداست
صاحبش را، هستیاش را، اعتبارش را نداشت
پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد
طاقت دلکندن از دار و ندارش را نداشت
اسبها در قتلگاه، آسیمهسر میتاختند
کاش! شرم دیدن ایل و تبارش را نداشت
پیکری صدپاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخمهای بیشمارش را نداشت
کاش دُلدُل بود و دلدل کردنش را میشنید
لحظهای که حیدر بیذوالفقارش را نداشت
بالهایش را همانجا باز کرد و جان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت